پشت بوته هاي شمشاد

مهدي موسوي
mousavi80@hotmail.com


فريده خردمند كتابي نوشته است به اسم پرندهاي هست... كتاب، مملو از طرحهاي زيبا و الهامبخش است و خواننده را بهشدت تحت تأثير قرار ميدهد. من ميخواهم درباره آن كتاب و خصوصاً آن داستان ويژهاش حرفهاي بزنم. بايد بگويم كه كتابِ خردمند از آن دست كتابهايي نيست كه آدم بتواند بعد از خواندنش آن را در قفسه بگذارد و فراموشش كند.
پرندهاي هست... در سال 1376 چاپ شد. ناشر آن توضيح ميدهد كه بدون توجه به سود و زيان ناشي از چاپ شاعران و نويسندگان گمنام، بر آن شده است تا براي ديرآمدگان و نوآمدگان مستعد و سختكوش امكاني فراهم آورد.
شايد اگر اين امكان فراهم نميشد، من اين حرفها را نميگفتم و ميگذاشتم همه چيز فراموش شود. اما حالا تصميم گرفتهام از قصهاي كه هفت سال پيش برايم پيش آمد، پرده بردارم. ماجرايي كه در سال 1374 در باغ بزرگ و ناشناختهاي در حومه تهران اتفاق افتاد و من در يازدهمين داستان مجموعه پرندهاي هست... آن را به دروغ روايت كردهام.
كساني كه كتاب را خواندهاند ميدانند كه من در داستان «روز اول تعطيلات» گفتهام كه با خواهرم و دخترخالههايم پروانه و پروين، همراه خانوادههايمان به باغ بزرگي در خارج از شهر رفته بوديم. باغ، يك ساختمان قديمي داشت كه بزرگترها آنجا بودند. ما بچهها تصميم گرفتيم كه قايمباشك بازي كنيم. من در آن داستان شرح دادم كه چهطور بعد از اينكه رفتم و پشت شمشادها قايم شدم، براي هميشه گم شدم و ديگر هيچكس نتوانست من را پيدا كند. و از خالهجان جشمتم گفتم، كه «با چهره نورانيش، اشكريزان رفت كنار رودخانه.» گفتم: «لابد فكر ميكرد ميشود توي رودخانه پيدايم كرد. اما من هيچ جا نبودم.»
اما حالا ميخواهم حقيقت ماجرا را بگويم. من در آن كتاب، داستانم را واژگونه روايت كردهام. بعد از اين همه سال فهميدهام كه اين كار، هرگز نتوانسته است تأثيري در وضعيت من بگذارد. سال 1381 رو به پايان است و من هنوز از آن باغ بزرگ و متروك بيرون نيامدهام. هفت سال است كه آن بازي ساده و هميشگيمان طول كشيده است و من هنوز نتوانستهام خواهرم و دخترخالههايم را پيدا كنم. آن روز پروانه گرگ نبود، من گرگ شده بودم. رفته بودم كنار ديوار؛ پشت شمشادها. چشمهايم را بستم و شروع كردم به شمردن:
ده... بيس... سي... چل... پنجا... شس... هفتاد... هشتاد... نود... صد
- بيام؟
- نه. هنوز قايم نشديم.
دوباره شمردم: ده... بيس... سي... چل... پنجا... شس... هفتاد... هشتاد... نود... صد
- بيام؟
... و آن بازي قديمي قايمباشك شروع شد. چشمهايم را كه باز كردم، صداي خندههاي ريزشان را ميشنيدم. فكر كردم همينجا آن طرف شمشادها قايم شدهاند تا زود بيايند و دستشان را به ديوار بزنند. ولي صدايشان از آنجا نبود. گفتم: «الان پيدايتون ميكنم. صداتون ميياد!» اما صداي خندهشان قطع نشد. خيال ميكردم سر به سرم ميگذارند. همه باغ را گشتم. حتي بالاي درختهاي بلند سپيدار را هم نگاه كردم. هيچ جا نبودند. فقط صداي خندههاي ريزشان ميآمد؛ انگار مسخرهام ميكردند. فكر ميكردم كه دارند از جايي نگاهم ميكنند و بهم ريشخند ميزنند. از دستشان خسته شده بودم. هرچه اصرار كردم فايده نداشت. هرچه گريه كردم نيامدند بيرون. اشكريزان رفتم سراغ بزرگترها. اما توي ساختمان بزرگ باغ هم هيچ كس نبود. پدر و مادرهايمان هم گم شده بودند. ساختمان كاملاً متروك به نظر ميرسيد. هرچه صدا زدم هيچ كس نيامد بيرون. صدايم توي راهروها ميپيچيد و بعد، قاتي همان صداي خندههاي ريز ميشد و برميگشت.
صداي خندههايشان هنوز هم ميآيد. هفت سال است كه دارم دنبال اين صدا ميگردم و نتوانستهام پيدايش كنم. وقتي فكر ميكنم همه اين مدت را گرگ بودهام لجم ميگيرد. اما من همه جا را گشتهام. حتي لاي بوتههاي توتفرنگي را؛ زير برگهايي را كه روي زمين ميافتند؛ همه را گشتهام. نبودند. هيچ جا نبودند. هيچ جا نيستند.
راه خروجي باغ را نميدانم. هيچ وقت هم به صرافت نيفتادهام پيدايش كنم. ميترسم بيرون باغ هم كسي نباشد. هيچ وقت فكر نميكردم كه يك بازي كوچك اين قدر بتواند دردسر درست كند. هفت سال پيش سعي كردم داستانم را طوري بگويم كه همهچيز طبيعي جلوه كند. سعي كردم وانمود كنم كه من گم شدهام و آنها نتوانستهاند من را پيدا كنند. آن داستان فقط يك دروغ بود؛ يك دروغ بزرگ. آن دروغ را گفتم چون از حقيقت ميترسيدم.
اما...
اما حالا چيزي به ذهنم رسيد؛ حالا كه دارم اينها را ميگويم. به ذهنم رسيد كه شايد واقعاً من در آن بازي گرگ نبودهام. شايد اشتباه ميكنم. شايد واقعاً من، آنجا، پشت آن بوتههاي شمشاد قايم شده بودم و بعد، ديگر هيچ كس نتوانسته من را پيدا كند. نميدانم. اصلاً چه فرقي ميكند؟ اما باور كنيد كه فقط يك قايمباشك كوچك بود. فقط همين.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30950< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي